داستان کوتاه سامانتا دختر حسود



دختر حسود

سامانتا دختری مرفه و نازپرورده بود، که از بچگی هرچه می خواست پدر و مادرش در اختیارش میذاشتند، به همین خاطر، بسیار پر توقع و پر ادعا بود و با وجود زندگی راحتی که داشت آدمی بسیار پر خشم و حسود بود و در عین اینکه چیزی کم نداشت، همیشه حسرت داشته های دیگران در دلش بود.
او دوستی به اسم شانل داشت، شانل دختری جذاب، زیبا، با استعداد، موفق و شاد بود و همیشه لبخندی بسیار زیبا بر لب داشت، که لبخندش ناخودآگاه خشم سامانتا را بر می انگیخت.
سامانتا همیشه به شانل حسادت می کرد
چون شانل شاگرد اول بود و سامانتا شاگرد دوم
شانل قد بلند و سفید بود و سامانتا سبزه رو
شانل چشمان روشن داشت و سامانتا چشمان تیره
سامانتا با اینکه دختری زیبا و برازنده بود به زیبایی شانل بی نهایت حسادت می کرد و چون ذاتا حسود بود به اکثر آدمهایی که می دید حسادت می کرد
یک روز سامانتا و شانل توی حیاط دانشگاه قدم می زدند،
از دور دیانا و میشل را دیدند، دیانا از دوستان صمیمی سامانتا و شانل بود و تازه با میشل نامزد شده بود،وقتی به هم نزدیک شدند، سامانتا نگاهی از روی خشم و غضب به اون دو نفر انداخت و از هم رد شدند،شانل متوجه تغییر حالت سامانتا شد و با نگاهی تیزبینانه به او گفت: اتفاقی افتاده؟
سامانتا آهی از سر حسرت کشید و گفت: خوش به حال دیانا،اون خیلی خوشبخته
شانل با تعجب به سامانتا نگاه کرد و گفت:
سامانتا این چه حرفیه؟ حال خوب و بد آدما را از روی ظاهرشون نبین، تو نباید از جمله ی "خوش به حال این و اون" استفاده کنی، اول اینکه معنی حسادت می ده و بعد اینکه اگه اون فرد بدبخت باشه، دقیقا شرایط اون آدم برات پیش میاد، شاید در عمق زندگی دیانا دردی باشه که با آه حسرتی که الان به اون کشیدی دقیقا به سرنوشتش دچار بشی
سامانتا به حرفای شانل فکر نکرد و گفت: من نمی فهمم تو چی می گی!
شانل گفت: آخرش یه روزی می فهمی الان چی بهت گفتم
فردای اون روز رو به روی دانشگاه پسری بسیار زیبا، قد بلند، چهارشانه که حتی از دور هم زیبایی و قد و بالایش خیره کننده بود، به شانل رز قرمزی داد، توی گوشش چیزی گفت و با محبت لبخندی به هم زدند و بعد سوار خودروی سانتافه اش شد و رفت...
سامانتا از دور این صحنه را دید و شروع کرد به گریه زاری و یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد، از ته دل گفت:خوش به حال شانل، اون همه چیز داره، زیبایی، هوش، استعداد، الانم که دیدم یه عاشق سینه چاک داره، اونم چه عاشقی! در همین فکر و خیال ها بود که شانل به او نزدیک شد.
شانل با لبخندی عمیق به سامانتا نزدیک شد،از سامانتا پرسید:چرا عصبانی هستی؟
سامانتا:امروز با دیانا دعوا کردم
شانل:باور نمی کنم، تو که ۱۰ دقیقه پیش حالت خوب بود!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟
سامانتا:نه چیزی نیست، اصلا تو توهم زدی، من اصلا ناراحت نیستم! تو اینطوری فکر می کنی، تو یه آدم متوهمی، حال من اصلا به تو ربطی نداره
شانل از تغییر حالت سامانتا خیلی تعجب کرد،از اون روز به بعد سامانتا رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه از خودش بروز داد، با صدای بلند حرف می زد و با صدای بلند می خندید و نگاهش پر از خشم و عقده شد.رفتارش با شانل تغییر کرد، باهاش با کنایه و تحقیر صحبت می کرد و حتی با دیدن عکس شانل بهش فحش می داد و بهش حسودی می کرد و حس رقابت با شانل تمام وجودش را تسخیر کرد.اون تمام عکسایی که از شانل داشت را گذاشت جلوش و سعی کرد مثل شانل نگاه کنه، مثل شانل بخنده، مثل شانل حرف بزنه، مثل شانل راه بره، مثل شانل لباس بپوشه، تمام فکر و خیالش شد شانل،جلوی آینه که می رفت مثل جادوگر داستان سفیدبرفی خطاب به آینه می گفت:آینه من خوشگل ترم یا شانل؟ و بعد با کلی عقده جواب خودشو می داد و می گفت: معلوم من خوشگل ترم، اصلا مگه شانل کیه؟!
سامانتا هر روز به مادرش می گفت:خوش به حال شانل کاش من جای اون بودم و ورد زبانش شده بود خوش به حال شانل...خوش به حال شانل...
و این وسط روزگار هم بی کار ننشست...
از اونجایی که، کائنات هرچیزی که آدم از ته دل حسرتش را بخوره، توی کاسه آدم می ذاره و به آدم حسود وفا نمی کنه، یه روز صبح، وقتی سامانتا از خواب بلند شد، دچار دل درد و دل پیچه شدید شد و فریادی بلند کشید و از درد به خود می پیچید، پدر و مادرش وقتی حال خرابش را دیدند، خیلی سریع با اورژانس تماس گرفتند و راهی بیمارستان شدند و معلوم شد که هر دو کلیه اش به دیالیز احتیاج داره، بعد از دیالیز پرستاری که از سامانتا مراقبت می کرد ازش پرسید: موهات خیلی کم پشته! دلیل ریزش موهات چیه؟ نظافتچی امروز صبح به من گفت بیمار تخت ۴ ریزش موی غیرطبیعی داره
سامانتا گفت: یک ماهه قفسه سینه ام تیر می کشه و سینه ام می سوزه و درد شدیدی احساس می کنم، موهام به شدت می ریزه، اوایل فکر کردم، به خاطر استرس و گریه زیاد و بغض طولانیه ولی الان مطمئنم دلیل دیگه ای داره؛ پرستار از پزشک متخصص خواست برای سامانتا آزمایش خون بنویسه، و مشخص شد سرطان داره، مادر سامانتا وقتی فهمید از هوش رفت و دیگه به هوش نیومد، چون عاشق دخترش بود و پدرش به جنون مبتلا شد.
تمام این اتفاقات در کمتر از یک ماه افتاد، بعد از اینکه سامانتا از ته دل آرزو کرد، مثل شانل باشه و با تمام وجود حالی مثل حال شانل از خدا خواست.
سامانتا وقتی از بیمارستان مرخص شد و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ، با شانل تماس گرفت و از تمام اتفاقات تلخ زندگیش گفت.شانل یک روز عصر به عیادت سامانتا رفت و اولین جمله ای که به سامانتا گفت این بود:
چقدر یکدفعه سرنوشت تو شبیه سرنوشت من شد...
سامانتا خیلی تعجب کرد، گفت سرنوشت من شبیه سرنوشت تو شد! منظورت چیه؟ تو که خیلی خوشبختی!
شانل با بغض از زندگی اش گفت:
دو سال پیش همه چیز داشتم، پدر، مادر، همسر، یک خانواده کامل، سرمایه، فرزند، شغل، سلامتی و تمام چیزایی که هر دختری حسرتش را داره ولی فقط یکبار توی زندگیم خوشبختیمو توی سر آدمی که همه چیزم، از صدقه سر اون بود کوبیدم، شاید آه کشید، شایدم خدا به خشم اومد ،چون آدمی نبود که آه بکشه، و من فقط به خاطر اینکه آدم دلپاکی بود و نمک دستشو نشناختم، بدبخت شدم، از اون لحظه بدبختیام شروع شد
اول همسرم و دخترم از دنیا رفتند، بعد مادرم،بعد سرطان لعنتی اومد و افتاد به جونم و همه چیزمو گرفت ولی من سرطان را شکست می دم ، من اینقدر محکم ایستادم در برابرش که حتی از ظاهرمم معلوم نیست که مبتلا به سرطانم!با تمام مشکلاتم نا امید نشدم و دارم با سرطان می جنگم
سامانتا گفت: خوش به حالت شانل چقدر امیدواری! ولی یه دفعه به خودش اومد! فهمید چه اشتباهی کرده و زبونش را گاز گرفت و گفت: من چه آدم احمقی هستم من نباید به تو می گفتم خوش به حالت! من هرچی کشیدم از حسادتم بوده.
شانل وقتی تاسف سامانتا را دید شال و کلاه کرد و قصد رفتن، نیم خیز شد که خداحافظی کنه، گفت من دیگه باید برم برادرم منتظرمه، با گفتن این جمله چیزی به ذهنش رسید؛
نگاهی ریزبینانه به سامانتا کرد و گفت: راستی سامانتا اون آقایی که یک ماه پیش جلوی دانشگاه یه شاخه گل بهم داد را یادته؟ می دونی اون آقا کی بود؟ سامانتا که دچار شوک شده بود با بهت و حیرت گفت: نه!
شانل گفت: برادرم بود، اون یه شاخه گل به من داد، تا به تو بدم، می خواستم اون روز از تو برای برادرم خواستگاری کنم اما تو بدترین حرف ها را نثار من کردی اون روز واقعا دلم شکست...
سامانتا ناباورانه به شانل نگاه کرد، بغضش ترکید، تمام بدنش مثل بید می لرزید، گریه امانش را برید، خودشو در آغوش شانل انداخت، وقتی دید با حسادت بی جا چه ظلمی به خودش کرده و با آه سردی که بارها به زندگی شانل کشیده، عمر و سرنوشتش را بر باد داده، ساعت ها دیوانه وار گریست و بین گریه و ضجه گفت کاش اون روز به حرفت گوش می کردم شانل و جمله ی "خوش به حالت" را هرگز تکرار نمی کردم تا حال خوش خودمو تبدیل به این حال بد نمی کردم، کاش به حرفت گوش می دادم شانل، تا روزگار مجبور نمی شد به زور این حرفو توی گوشم فرو کنه.
نتیجه اخلاقی: حسادت فقط دنیای آدم حسود را ویران می کنه و بس

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور


مطالب مرتبط: داستان کوتاه, داستانک, قصه, داستان بلند


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, داستان, رمان, داستان کوتاه
+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۰۲/۲۱  توسط  آمنه نقدی پور  | 

مِهرِ تو را حُسِین به قلبَم کَرَم نمود
آقایمان، به فکرِ کنیزانِ خویش هست
اُم الائمه به من وعده داده بود
بینِ مُحِبِّ خویش، مَرا قوم و خویش هست
پیوندِ عاشقیست، نه کمتر، نه بیشتر
پاداشِ بندگیست، از اربابمان حسین
دلتنگِ یارِ حسینیم و بیقرار
یارِ تو و عذاب؟ دریابمان حسین
من عَهد بسته ام نَشَوم نا امید از او
وقتی غلامِ فاطمه اربابِ این دل است
خاکِ دلِ ما از گِل و از خاکِ کربلاست
دلهای قاسمانِ حسین از همین گِل است

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


برچسب‌ها: قاسمانه, حاج قاسم سلیمانی, امام حسین, آمنه نقدی پور
+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۰۱/۳۱  توسط  آمنه نقدی پور  | 

عشق، جانشین خداوند در زمین است
عشق احساس ِ تعلق است
حسّ بی فرجام مالکیت نیست
عشق پیوند پایدار دو روح است
آمیزش دو کالبد نیست
عشق صدایی ست که هر لحظه می خوانَدَت
عشق ندایی ست
که سرشارت می کند از پایکوبی و سُرور
عشقی که حال دلت را بد کند، عشق نیست
عشقی که روح انسان را افسرده کند عشق نیست، ...
هوس جسمانیست
نه پیوندی روحانی
عشق، بیدارت می کند
عشق، فرمان ِ زندگی کردن
زیبا دیدن
دوست داشتن
تحرک
پویایی
خوشبینی
پاکی
امیدواری
و مهرورزی
را برایت صادر می کند
عشق، باز دارنده ی انسان از بدیست
عاشق که می شوی
از هراس و حرص فارغ می شوی
و دروازه ای به وسعتِ هستی، از نور و روشنی پیش ِ رويت باز می شود
عاشق که می شوی از پشتِ تمام فاصله ها دست های معشوقت را، در دست می گیری
با وجود هزاران فرسنگ فاصله معشوقت را نوازش می کنی
و در نبودش سر بر شانه هایش مى گذاری
و بودنش را با تمام وجود، احساس مى کنی
بی اینکه مالک جسم و کالبد يكديگر باشید، به همدیگر تعلق خواهید داشت
عاشق که می شوی
همه چیز در نگاهت، زیبا می شود
نام گلها را به خاطر می سپاری
کودکان را در آغوش می گیری
کوله بار سالخوردگان را بر دوش می گیری
آواز پرندگان موسیقی دلخواهت می شود
بارش ِ باران به وجدت می آورد
سوزش خورشید کلافه ات نمی کند
سردی هوا بیمارت نمی کند
و سازگار می شوی با تمام اتفاقات خوب و بد
و وجودت را به دست عشق که جانشین خداوند در زمین است می سپاری
و زشت و زیبا هر دو سرشارت می کند
زیرا این دو مکمل هم اند
هر کدامشان نبود آن دیگری مفهوم خود را از دست می داد
عاشق که می شوی
صدای کلاغ برایت حاکی از خبر ناگوار نیست
روح شیطانی در جانواران سیاه می میرد
زیبایی فاخته، و دلربایی جغد، چشمانت را بر شومیشان خواهد بست
از حصر خرافات رها می شوی
و ایمان می آوری به اینکه قلب انسان بهترین راهنمای انسان است
و از حصار تمام قید و بندها و هنجارها آزاد می شوی
و خواهی دانست که تمام بدی ها و زشتی ها زاییده ی تصور آدمیست
عشق شکستن تابوی بدبختیست
عاشق که می شوی جریان سیال عشق به آرزوهایت می رساندت
حتی اگر آماده ی پذیرش رویایت نباشی
معجزه ی عشق
هرآنچه در دل داری را
برایت رقم خواهد زد

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: عشق, عشق یعنی, آمنه نقدی پور, متن ادبی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۹  توسط  آمنه نقدی پور  | 

مَردمِ چشمم، حجازِ تشنه، اشکِ سرخ
زخم، خون می بارد اینجا، روی مَشکِ سرخ
سینه زانو می زند زیرِ صلاتِ زخم
بادِ وحشی می وَزَد بر انبساطِ زخم
می خورَد شمشیرهای صیقلی بر سنگ
می خورَد تیری به تاریکی در این نیرنگ
تیغِ فتنه می نشیند در تنِ خورشید
شیرمردی می رود بر قلّه ی توحید
بر لبانش حجمِ داغِ لعنتِ ابلیس
می بُرَد سر، دست های هیئت ابلیس
شد مقرّب با زمین، آن لحظه میکائیل
آخرِ دنیاست اینجا، صورِ اسرافیل
آدم از غارِ تعلّق می زَنَد بیرون
می نشیند زندگی در بَطنِ عزرائیل
رسمِ خونریزی نشسته در سرِ قابیل
می چکد خون از تمامِ پیکرِ هابیل
عهد می بندد خدا، با یک پدر آرام
می شود قربانیِ تقدیر، اسماعیل
ناگهان دریاچه ی خون راه می افتد
کودکی با دستِ مادر می رود بر نیل
از تمامِ غارها، رَد می شود کودک
بسته خون، بر غارِ وحیِ مصطفی قندیل
"هیأتِ خورشید" آنجا می شود پیدا
فاطمه در جسمِ انسان1 می شود تشکیل
نورِ حق، در سرزمینِ مکّه می پیچد
جبرئیلِ وحی، هر دم می کند تنزیل
فاطمه "امّ ابیها"، فاطمه زهراست
ذکرِ زهرا می شود، بر هر زبان ترتیل
همسرش شاهِ عرب، مردِ حقیقت جو
پایگاهِ وحی و آیت، مقصدِ تأویل
خاندانش پرده دارِ ذاتِ روحانی
پشت اندر پشت زاهد، ایل اندر ایل
همسرش با خنجرِ دشمن به خون غلطید
کوفه در مرگِ علی شد، سالِ بی تحویل
سنگ می بارید، آن شب بر سرِکوفه
کوفه ویران بود، زیرِ بارشِ سِجّیل
باز هم خشمِ خدا را، می شود دیدن
باز صد رحمت، به فاسق های عامُ الفیل
مَردمِ چشمم، حجازِ تشنه، اشکِ سرخ
نیزه ها دارند، بر این فاجعه تعجیل

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب معراج خون


برچسب‌ها: امام حسین, حضرت فاطمه, شعرمذهبی, آمنه نقدی پور
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۰۷/۲۲  توسط  آمنه نقدی پور  | 

خوبی هایمان را فراموش کردند

ولی خداوند فراموش نکرد
بدی هایشان را فراموش کردیم
ولی خداوند در خاطرش ماند
پاداش خوبیمان را ندادند
ولی خداوند پاداشمان را داد
پاسخ بدیشان را ندادیم
ولی خداوند پاسخشان را داد
بعضی وقت ها تو لازم نیست کاری انجام دهی
همین که گوشه ای بایستی
و نظاره گر باشی
و همه چیز را
به خداوند بسپاری
همه چیز می شود همان که می خواهی
بیخود نیست که می گویند
بد نکن و نترس

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: خداهست, خدا جای حق نشسته, عدالت, آمنه نقدی پور
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۰۶/۲۳  توسط  آمنه نقدی پور  | 

باورش سخت است امّا اتّفاقش اوفتاد
در دلِ کلِّ جهان سردی ِ داغش اوفتاد
شیرخواره کودکی در بطنِ میدانِ نبرد
ضَجّه می زد "العطش" تا اشتیاقش اوفتاد
یالِثارات الحسین، بابُ الحوائج زخم خورد
حَرمَله تیری زد و نا از دِماغش اوفتاد
باغِ سبزِ مصطفی را در بلا انداختند
خرمنَش را سوختند، آتش به باغش اوفتاد
بر زمین یک قطره از خونِ علی اصغر نریخت
وا أسَف ای کوفیان عباس ساقَش اوفتاد
کعبه شد درخون، شناور چون خدا دلخون شد
وقتی ایوانِ ولایت سقف و طاقَش اوفتاد

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب معراج خون


برچسب‌ها: معراج خون, شعر مذهبی, آمنه نقدی پور, حضرت علی اصغر
+ نوشته شده در  ۱۳۹۸/۰۲/۰۱  توسط  آمنه نقدی پور  | 

و زمین و زمان توقّف کرد

مرگ در پشتِ جان، توقّف کرد


کبریا منتظر نشست و بعد


کُلّ ِهفت آسمان، توقّف کرد


پرده ای روی کائنات آمد


همه ی لامَکان، توقّف کرد


جبرئیل امین فرود آمد


وحی در ناگهان، توقّف کرد


نه کسی در عُروج می رفت و


همه ی پرنیان، توقّف کرد


مُردگان، زندگان شدند و بعد


نَفسِ زندگان، توقّف کرد


کاروان، گرمِ حرکتش شد تا...


ناگهان،کاروان توقّف کرد


کودکی تشنه تازیان می خورد


دستِ بر تازیان، توقّف کرد


تیرِ سرکش به سمتِ گردن بود


فکرِ پشتِ کمان، توقّف کرد


کاش درکوفه، ایستگاهی بود


خوب می شد در آن، توقّف کرد

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب معراج خون


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, شعرمذهبی, محرم, شعر برای امام حسین
+ نوشته شده در  ۱۳۹۷/۰۶/۰۶  توسط  آمنه نقدی پور  | 

کویر، مُشتَعِل از خَشمِ اُمویان بود

سرِ بریده ی عبّاس نیزه باران بود


غنیمت است، حسینم میانه ی میدان


تنی، اسیرِ طمع های جیره خواران بود


سرِ بُریده ی عریان و خواهری بی کَس


سرِ بُریده که نَه، فاتحِ سواران بود


گذاشت باده ی خون، در کفِ یزید،کسی


تمامِ بادیه از گریه، خیسِ باران بود


به سرکِشید یزیدِ پلید، باده ی خون


یزید، مَرجعِ شیطانِ مانده حیران بود


کنارِ پای حسین، جبرئیل زانو زد


که جبرئیلِ امین، جُزو پرده داران بود


که ناگهان حُرِ آزاده از جِناحِ یزید


دوید سمتِ حسینم،که نیزه باران بود


و مرزِکافر و مؤمن همیشه در تاریخ


به قدرِ خَنجرِ بر گُرده ی سواران بود


فضای حُزن، فضای گرفته ی یک دشت


و خونِ قَبضه شده، در دعای باران بود

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب معراج خون


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, شعرمذهبی, محرم, شعر برای امام حسین
+ نوشته شده در  ۱۳۹۷/۰۳/۰۳  توسط  آمنه نقدی پور  |