طیب اللّه، که در خطِّ حسِین آمده ای

از صفِ پَهلَوی، پهلُوی خُمِین آمده ای

عِرق زهرا، تن و جانت ز عَرَق پاک نمود

همچو حُرّ، از عملِ شِمر به شِین آمده ای

عشقِ سالارِ شهیدان، به شهادت دادت

از شک و توبه، به بین الحَرَمِین آمده ای

در دو راهی که بد و خوب در آن پیدا نیست

از صفِ دیو صفت ها، به صفِین آمده ای

حُرِّ ایرانی و نامت شرف این خاک است

در دلِ مردمِ ایران، مَرَّتِین آمده ای

رفتی از ظلمتِ تردید بُرون، در پِیِ نور

از خرابات، به آرَمگهِ زِین آمده ای

تنت آزرده شد از، حبس و سیاست اما

در صفِ حق و سزا، طرفة العِین آمده ای

حبس بر جان و تنت، زخم و جراحت انداخت

همچو ایوب، غریبانه به بین آمده ای

پر زده مرغ دلت، با پر و بال ثَقَلین

در عروجت، ز صعودِ ثَقَلِین آمده ای

گره خویش برِ پیرِ مُغان بردی دوش

با فتوت به تلافی دو دِین آمده ای

دِین اول به وطن بود، که جبران کردی

دِین دوم به خودت، در همه حِین آمده ای

سدّ شدی بر همه دیوان، چنان اسکندر

بهر پر کردنِ کوهِ صَدَفِین آمده ای

طیّب حاج رضایی ست، شهیدِ رهِ عشق

طیّب اللّه، که در خطِّ حسِین آمده ای

شاعر: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: نقدی پور, آمنه نقدی پور, شعر درباره شهیدان, شهید طیب حاج رضایی
+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۰۳/۱۷  توسط  آمنه نقدی پور  | 

داستان کوتاه سامانتا دختر حسود



دختر حسود

سامانتا دختری مرفه و نازپرورده بود، که از بچگی هرچه می خواست پدر و مادرش در اختیارش میذاشتند، به همین خاطر، بسیار پر توقع و پر ادعا بود و با وجود زندگی راحتی که داشت آدمی بسیار پر خشم و حسود بود و در عین اینکه چیزی کم نداشت، همیشه حسرت داشته های دیگران در دلش بود.
او دوستی به اسم شانل داشت، شانل دختری جذاب، زیبا، با استعداد، موفق و شاد بود و همیشه لبخندی بسیار زیبا بر لب داشت، که لبخندش ناخودآگاه خشم سامانتا را بر می انگیخت.
سامانتا همیشه به شانل حسادت می کرد
چون شانل شاگرد اول بود و سامانتا شاگرد دوم
شانل قد بلند و سفید بود و سامانتا سبزه رو
شانل چشمان روشن داشت و سامانتا چشمان تیره
سامانتا با اینکه دختری زیبا و برازنده بود به زیبایی شانل بی نهایت حسادت می کرد و چون ذاتا حسود بود به اکثر آدمهایی که می دید حسادت می کرد
یک روز سامانتا و شانل توی حیاط دانشگاه قدم می زدند،
از دور دیانا و میشل را دیدند، دیانا از دوستان صمیمی سامانتا و شانل بود و تازه با میشل نامزد شده بود،وقتی به هم نزدیک شدند، سامانتا نگاهی از روی خشم و غضب به اون دو نفر انداخت و از هم رد شدند،شانل متوجه تغییر حالت سامانتا شد و با نگاهی تیزبینانه به او گفت: اتفاقی افتاده؟
سامانتا آهی از سر حسرت کشید و گفت: خوش به حال دیانا،اون خیلی خوشبخته
شانل با تعجب به سامانتا نگاه کرد و گفت:
سامانتا این چه حرفیه؟ حال خوب و بد آدما را از روی ظاهرشون نبین، تو نباید از جمله ی "خوش به حال این و اون" استفاده کنی، اول اینکه معنی حسادت می ده و بعد اینکه اگه اون فرد بدبخت باشه، دقیقا شرایط اون آدم برات پیش میاد، شاید در عمق زندگی دیانا دردی باشه که با آه حسرتی که الان به اون کشیدی دقیقا به سرنوشتش دچار بشی
سامانتا به حرفای شانل فکر نکرد و گفت: من نمی فهمم تو چی می گی!
شانل گفت: آخرش یه روزی می فهمی الان چی بهت گفتم
فردای اون روز رو به روی دانشگاه پسری بسیار زیبا، قد بلند، چهارشانه که حتی از دور هم زیبایی و قد و بالایش خیره کننده بود، به شانل رز قرمزی داد، توی گوشش چیزی گفت و با محبت لبخندی به هم زدند و بعد سوار خودروی سانتافه اش شد و رفت...
سامانتا از دور این صحنه را دید و شروع کرد به گریه زاری و یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد، از ته دل گفت:خوش به حال شانل، اون همه چیز داره، زیبایی، هوش، استعداد، الانم که دیدم یه عاشق سینه چاک داره، اونم چه عاشقی! در همین فکر و خیال ها بود که شانل به او نزدیک شد.
شانل با لبخندی عمیق به سامانتا نزدیک شد،از سامانتا پرسید:چرا عصبانی هستی؟
سامانتا:امروز با دیانا دعوا کردم
شانل:باور نمی کنم، تو که ۱۰ دقیقه پیش حالت خوب بود!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟
سامانتا:نه چیزی نیست، اصلا تو توهم زدی، من اصلا ناراحت نیستم! تو اینطوری فکر می کنی، تو یه آدم متوهمی، حال من اصلا به تو ربطی نداره
شانل از تغییر حالت سامانتا خیلی تعجب کرد،از اون روز به بعد سامانتا رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه از خودش بروز داد، با صدای بلند حرف می زد و با صدای بلند می خندید و نگاهش پر از خشم و عقده شد.رفتارش با شانل تغییر کرد، باهاش با کنایه و تحقیر صحبت می کرد و حتی با دیدن عکس شانل بهش فحش می داد و بهش حسودی می کرد و حس رقابت با شانل تمام وجودش را تسخیر کرد.اون تمام عکسایی که از شانل داشت را گذاشت جلوش و سعی کرد مثل شانل نگاه کنه، مثل شانل بخنده، مثل شانل حرف بزنه، مثل شانل راه بره، مثل شانل لباس بپوشه، تمام فکر و خیالش شد شانل،جلوی آینه که می رفت مثل جادوگر داستان سفیدبرفی خطاب به آینه می گفت:آینه من خوشگل ترم یا شانل؟ و بعد با کلی عقده جواب خودشو می داد و می گفت: معلوم من خوشگل ترم، اصلا مگه شانل کیه؟!
سامانتا هر روز به مادرش می گفت:خوش به حال شانل کاش من جای اون بودم و ورد زبانش شده بود خوش به حال شانل...خوش به حال شانل...
و این وسط روزگار هم بی کار ننشست...
از اونجایی که، کائنات هرچیزی که آدم از ته دل حسرتش را بخوره، توی کاسه آدم می ذاره و به آدم حسود وفا نمی کنه، یه روز صبح، وقتی سامانتا از خواب بلند شد، دچار دل درد و دل پیچه شدید شد و فریادی بلند کشید و از درد به خود می پیچید، پدر و مادرش وقتی حال خرابش را دیدند، خیلی سریع با اورژانس تماس گرفتند و راهی بیمارستان شدند و معلوم شد که هر دو کلیه اش به دیالیز احتیاج داره، بعد از دیالیز پرستاری که از سامانتا مراقبت می کرد ازش پرسید: موهات خیلی کم پشته! دلیل ریزش موهات چیه؟ نظافتچی امروز صبح به من گفت بیمار تخت ۴ ریزش موی غیرطبیعی داره
سامانتا گفت: یک ماهه قفسه سینه ام تیر می کشه و سینه ام می سوزه و درد شدیدی احساس می کنم، موهام به شدت می ریزه، اوایل فکر کردم، به خاطر استرس و گریه زیاد و بغض طولانیه ولی الان مطمئنم دلیل دیگه ای داره؛ پرستار از پزشک متخصص خواست برای سامانتا آزمایش خون بنویسه، و مشخص شد سرطان داره، مادر سامانتا وقتی فهمید از هوش رفت و دیگه به هوش نیومد، چون عاشق دخترش بود و پدرش به جنون مبتلا شد.
تمام این اتفاقات در کمتر از یک ماه افتاد، بعد از اینکه سامانتا از ته دل آرزو کرد، مثل شانل باشه و با تمام وجود حالی مثل حال شانل از خدا خواست.
سامانتا وقتی از بیمارستان مرخص شد و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ، با شانل تماس گرفت و از تمام اتفاقات تلخ زندگیش گفت.شانل یک روز عصر به عیادت سامانتا رفت و اولین جمله ای که به سامانتا گفت این بود:
چقدر یکدفعه سرنوشت تو شبیه سرنوشت من شد...
سامانتا خیلی تعجب کرد، گفت سرنوشت من شبیه سرنوشت تو شد! منظورت چیه؟ تو که خیلی خوشبختی!
شانل با بغض از زندگی اش گفت:
دو سال پیش همه چیز داشتم، پدر، مادر، همسر، یک خانواده کامل، سرمایه، فرزند، شغل، سلامتی و تمام چیزایی که هر دختری حسرتش را داره ولی فقط یکبار توی زندگیم خوشبختیمو توی سر آدمی که همه چیزم، از صدقه سر اون بود کوبیدم، شاید آه کشید، شایدم خدا به خشم اومد ،چون آدمی نبود که آه بکشه، و من فقط به خاطر اینکه آدم دلپاکی بود و نمک دستشو نشناختم، بدبخت شدم، از اون لحظه بدبختیام شروع شد
اول همسرم و دخترم از دنیا رفتند، بعد مادرم،بعد سرطان لعنتی اومد و افتاد به جونم و همه چیزمو گرفت ولی من سرطان را شکست می دم ، من اینقدر محکم ایستادم در برابرش که حتی از ظاهرمم معلوم نیست که مبتلا به سرطانم!با تمام مشکلاتم نا امید نشدم و دارم با سرطان می جنگم
سامانتا گفت: خوش به حالت شانل چقدر امیدواری! ولی یه دفعه به خودش اومد! فهمید چه اشتباهی کرده و زبونش را گاز گرفت و گفت: من چه آدم احمقی هستم من نباید به تو می گفتم خوش به حالت! من هرچی کشیدم از حسادتم بوده.
شانل وقتی تاسف سامانتا را دید شال و کلاه کرد و قصد رفتن، نیم خیز شد که خداحافظی کنه، گفت من دیگه باید برم برادرم منتظرمه، با گفتن این جمله چیزی به ذهنش رسید؛
نگاهی ریزبینانه به سامانتا کرد و گفت: راستی سامانتا اون آقایی که یک ماه پیش جلوی دانشگاه یه شاخه گل بهم داد را یادته؟ می دونی اون آقا کی بود؟ سامانتا که دچار شوک شده بود با بهت و حیرت گفت: نه!
شانل گفت: برادرم بود، اون یه شاخه گل به من داد، تا به تو بدم، می خواستم اون روز از تو برای برادرم خواستگاری کنم اما تو بدترین حرف ها را نثار من کردی اون روز واقعا دلم شکست...
سامانتا ناباورانه به شانل نگاه کرد، بغضش ترکید، تمام بدنش مثل بید می لرزید، گریه امانش را برید، خودشو در آغوش شانل انداخت، وقتی دید با حسادت بی جا چه ظلمی به خودش کرده و با آه سردی که بارها به زندگی شانل کشیده، عمر و سرنوشتش را بر باد داده، ساعت ها دیوانه وار گریست و بین گریه و ضجه گفت کاش اون روز به حرفت گوش می کردم شانل و جمله ی "خوش به حالت" را هرگز تکرار نمی کردم تا حال خوش خودمو تبدیل به این حال بد نمی کردم، کاش به حرفت گوش می دادم شانل، تا روزگار مجبور نمی شد به زور این حرفو توی گوشم فرو کنه.
نتیجه اخلاقی: حسادت فقط دنیای آدم حسود را ویران می کنه و بس

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور


مطالب مرتبط: داستان کوتاه, داستانک, قصه, داستان بلند


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, داستان, رمان, داستان کوتاه
+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۰۲/۲۱  توسط  آمنه نقدی پور  | 

قاسم سلیمانی


چیزی نمانده کاخِ تو، آوار خواهد شد
چشمِ تو با پهبادِ ما، بیدار خواهد شد
جنگده هامان روی کاخت، خیو می ریزند
دَربِ امیدِ کاخِ تو، دیوار خواهد شد
یک روزِ بالای سَرَت صدها سلیمانی
در آسمانِ کشورت، احضار خواهد شد
پهبادهای ما همه، قاسم سلیمانیست
اسمش که می آید نخورده، کار خواهد شد
آن فَتحِ خِیبر، یا علی، تکرار خواهد شد
از خونِ قاسم ها، جهان بیدار خواهَد شد
چیزی شبیه معجزه، تکرار خواهد شد
آری ترامپِ بی پدر، سربار خواهد شد
سربازِ ما وقتی به سمتت می شود عازم
سربازِ ما در خاکِ تو، سردار خواهد شد
از اسمِ قاسم، لانه ی تکفیر می لرزد
حالِ بدتان، سوژه ی اخبار خواهد شد
ما ملّتِ توپ و تفنگ و ژسه و جنگیم
از صاعقه تشویشِتان، بسیار خواهد شد
با موشکِ زلزال و رَعد و فاطِر و صافات
قرآنِ ما بر فَرقِتان آوار، خواهَد شد

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, حاج قاسم سلیمانی, پهباد حاج قاسم, ترامپ
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۰۹/۱۲  توسط  آمنه نقدی پور  | 

عشق، جانشین خداوند در زمین است
عشق احساس ِ تعلق است
حسّ بی فرجام مالکیت نیست
عشق پیوند پایدار دو روح است
آمیزش دو کالبد نیست
عشق صدایی ست که هر لحظه می خوانَدَت
عشق ندایی ست
که سرشارت می کند از پایکوبی و سُرور
عشقی که حال دلت را بد کند، عشق نیست
عشقی که روح انسان را افسرده کند عشق نیست، ...
هوس جسمانیست
نه پیوندی روحانی
عشق، بیدارت می کند
عشق، فرمان ِ زندگی کردن
زیبا دیدن
دوست داشتن
تحرک
پویایی
خوشبینی
پاکی
امیدواری
و مهرورزی
را برایت صادر می کند
عشق، باز دارنده ی انسان از بدیست
عاشق که می شوی
از هراس و حرص فارغ می شوی
و دروازه ای به وسعتِ هستی، از نور و روشنی پیش ِ رويت باز می شود
عاشق که می شوی از پشتِ تمام فاصله ها دست های معشوقت را، در دست می گیری
با وجود هزاران فرسنگ فاصله معشوقت را نوازش می کنی
و در نبودش سر بر شانه هایش مى گذاری
و بودنش را با تمام وجود، احساس مى کنی
بی اینکه مالک جسم و کالبد يكديگر باشید، به همدیگر تعلق خواهید داشت
عاشق که می شوی
همه چیز در نگاهت، زیبا می شود
نام گلها را به خاطر می سپاری
کودکان را در آغوش می گیری
کوله بار سالخوردگان را بر دوش می گیری
آواز پرندگان موسیقی دلخواهت می شود
بارش ِ باران به وجدت می آورد
سوزش خورشید کلافه ات نمی کند
سردی هوا بیمارت نمی کند
و سازگار می شوی با تمام اتفاقات خوب و بد
و وجودت را به دست عشق که جانشین خداوند در زمین است می سپاری
و زشت و زیبا هر دو سرشارت می کند
زیرا این دو مکمل هم اند
هر کدامشان نبود آن دیگری مفهوم خود را از دست می داد
عاشق که می شوی
صدای کلاغ برایت حاکی از خبر ناگوار نیست
روح شیطانی در جانواران سیاه می میرد
زیبایی فاخته، و دلربایی جغد، چشمانت را بر شومیشان خواهد بست
از حصر خرافات رها می شوی
و ایمان می آوری به اینکه قلب انسان بهترین راهنمای انسان است
و از حصار تمام قید و بندها و هنجارها آزاد می شوی
و خواهی دانست که تمام بدی ها و زشتی ها زاییده ی تصور آدمیست
عشق شکستن تابوی بدبختیست
عاشق که می شوی جریان سیال عشق به آرزوهایت می رساندت
حتی اگر آماده ی پذیرش رویایت نباشی
معجزه ی عشق
هرآنچه در دل داری را
برایت رقم خواهد زد

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: عشق, عشق یعنی, آمنه نقدی پور, متن ادبی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۹  توسط  آمنه نقدی پور  | 

عکس کودکی ام مرا به یاد آغوش مادرم می اندازد آغوشی که همیشه مأوای دلتنگی ام بود آغوشی که آرامگاه اندوهم بود کودکی من در یک کلمه خلاصه می شود: «مهر مادری» کلمه ای که ختم تمام کلمات است «مهر مادری» با روح و جان و وجودم سرشته شده از همان کودکی شیفته اش شدم و قلبم به قلب پرمهرش گره خورد همان زمانی که آغوش پر مهر مادر را در بر گرفته بودم و دستانش گیسوانم را می نواخت و نگاهش در نگاهم گره خورد و با تبسمی روح نواز مرا «ثمره ی عشق بی پایانش» خطاب کرد وقتی نفس های حیات بخشش را با نفسم یکی می کرد با تک تک کلماتش قلب از کف رفته ام تسخیر عشقش میشد می گفت: تو فرشته ی کوچک مادری می گفت: تو عشق بی نظیر مادری می گفت: تو که آمدی مفهوم زندگی را فهمیدم می گفت: تنها شوق زندگی ام تویی می گفت: با چشمان تو زندگی را می بینم می گفت: دنیای قبل از تو ، جهنم بود مادرم به من می گفت: تو که آمدی دنیای من را بهشت کردی مادرم عاشقم بود، که عاشقش هستم عاشقش بودم، که عاشقم بود من با چشمان او میدیدم و او با چشمان من فهمش برای افراد عامی سخت است ولی آدم های عاشق ِ سینه سوخته، مفهوم عشق ما را خوب می فهمند آدم هایی که در کنار مادرشان اشک ریخته اند صورت مادرشان را لمس کرده اند با لبخندش خندیده اند به خاطرش سینه چاک کرده اند به عشقش غیرت کرده اند به اسمش قسم خورده اند به یادش خدا را تجسم کرده اند با سکوتش به چشمان صامتش خیره شده اند و با کلمه به کلمه ای که از لبان ترش تراوش کرده زندگی کرده اند که می داند و چه می داند که مادرم چگونه فرشته وار کودکی ام را ساخت؟ مادرم با هر ذکری که بر لب جاری می کرد هزار فرشته را به استقبال کودکی ام می آورد مادرم کودکی مرا در آغوش فرشتگان و در آغوش فرشته ای که خدایی بلد بود پرورش داد مادرم تنها فرشته ی زمینی بود که دیده ام و می شناسم مادر جان، هزاران سپاس که کودکی ام را فرشته وار ساختی مادر، تو با شکوه ترین خاطره ی زندگی منی تمام چیزهای خوب دنیا مرا به یاد تو می اندازند دخترت آمنه شبها به عشق دیدن چشمانت ستاره ها را می شمارد چشمان تو در ماه خلاصه شده و ستاره ها دور چشمانت می گردند

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: مادر, کودکی, آمنه نقدی پور, متن ادبی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۰۹/۱۸  توسط  آمنه نقدی پور  | 

پشت سگ را شغال می گیرد
پشت خفاش را کلاغ پلید
پشت شیران به شیر نر گرم است
پشت حق هم خداست بی تردید

شاعر: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: پشتیبان, آمنه نقدی پور, خدا هست, خدا بزرگه
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۰۸/۱۷  توسط  آمنه نقدی پور  | 

خوبی هایمان را فراموش کردند

ولی خداوند فراموش نکرد
بدی هایشان را فراموش کردیم
ولی خداوند در خاطرش ماند
پاداش خوبیمان را ندادند
ولی خداوند پاداشمان را داد
پاسخ بدیشان را ندادیم
ولی خداوند پاسخشان را داد
بعضی وقت ها تو لازم نیست کاری انجام دهی
همین که گوشه ای بایستی
و نظاره گر باشی
و همه چیز را
به خداوند بسپاری
همه چیز می شود همان که می خواهی
بیخود نیست که می گویند
بد نکن و نترس

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: خداهست, خدا جای حق نشسته, عدالت, آمنه نقدی پور
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۰۶/۲۳  توسط  آمنه نقدی پور  | 

آکواریومی که تنهائیش کنج ِخانه عجیب دلگیر است

ماهی ِ زخمی َم نمی ­داند که برای رها شدن دیر است

آکواریومی که می­ فهمد جبر یعنی که همدمش باشد

گرچه از اتّفاقِ حرص و هوس ماهی زخمیَ م کمش باشد

یک فضای همیشه تکراری، یک فضای همیشه در بسته

طفلکی ماهیِ پریشانم دل به سنگی شبیه من بسته

روزها با نگاه ِ پرسشگر توی چشمام خیره می مانَد

شک ندارم که ماهیِ تنها از نگاهم همیشه می ­خوانَد:

که منم پای او نمی مانم، جبر پای مرا به او بسته

من نظاره ­کنانم و او هم از تلاشش نمی شود خسته

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب سایه ای به نام عشق

پ. ن

جواب تبصره ی زندگی که مصلوب است

برای شیشه شکستن، برای دل چوب است

شاعر: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: ماهی, شعردرمورد ماهی, شعر درباره آکواریوم, شعر در مورد وابستگی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۱۱/۲۸  توسط  آمنه نقدی پور  |