چشم و گوش حسود کور و کر
آغوشت تخت امپراتوریس
قلمروی ملکه ات مرز نمی شناسد
چه فرقی می کند مرز و بوم وقتی
باختر و خاور وجودت
همه در راه عشقم متحد شده اند
و من حکم می کنم به بوسه
و تو چشم بسته فرمان می بری
امپراتوریس فرمان گذار
و امپراتور فرمان گزار

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

پ.ن

فرمان گذار:فرمانده
فرمان گزار:فرمانبر
امپراتوریس:ملکه


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, آمنه نقدیپور, عاشقانه, متن عاشقانه
+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۰۵/۰۱  توسط  آمنه نقدی پور  | 

عشق است، همین که در نبردی با آن
بس است تغافل، ز چه سردی با آن؟
می سوزی از عشق و سینه ات در تب و تاب
خامُش بنشین، ببین چه کردی با آن

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب سایه ای به نام عشق


برچسب‌ها: شعر در مورد عشق, عاشقانه, معشوق, مغرورترین دختر دنیام
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۰۳/۲۳  توسط  آمنه نقدی پور  | 

می خواهم دلم را به دریای نگاهت بزنم تا به ساحل امن قلبت برسم
تویی که بیشتر از خودم دوستم داری
تویی که کلام و نگاهت به من حس امنیت و آرامش می دهد
در کنارت همچون کبکی خرامان رهایم
آواز می خوانم، پرواز می کنم، نفس هایم عمیق تر از همیشه اند
لذت می برم از اینکه در کنارت، خودم باشم
با صدای بلند و با تمام وجود بخندم
عاشقانه دل ببندم
به کودک درونم میدان بدهم تا بتازد
حرف هایم را بی پروا بزنم
شیطنت و دلبری کنم و ریز ریز بخندم
شعر عاشقانه بخوانم و به چشمانت خیره شوم
رژ لب فرانسوی ام را پر رنگ تر از همیشه بزنم و آتش به جانت بیندازم
از لای انگشتانم با چشمکی مستانه، پنهانی نگاهت کنم و دلت را آب کنم
گیسوانم را خرگوشی ببافم و لباس صورتی ام که دوست داری بپوشم
و تو زیر چشمی نگاهم کنی و گونه ام را بوسه باران کنی و عطر مخصوصم را بغل کنی
زیباست که در کنارم باشی و قدر بودنم، قدر دوست داشتنم، قدر نگاه عاشقانه ام را بدانی

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: متن ادبی, کپشن جدید, عاشقانه, کودک درون
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۲۹  توسط  آمنه نقدی پور  | 

یادت هست؟
با دلت خواستی مجنون باشی
خاطرت هست؟
در طلب لیلا بودی و سودای جنون داشتی
تمنای عشق در نگاهت دلبری می کرد
لیلا شدم تا مجنونم شوی
دلدادم تا دلدارم شوی
دلدارت شدم تا بی قرارم شوی
از این پس
دست دلت نیست
در اختیار خودت نیست
عشق، تو را به خویش خوانده
من در تو حل شده ام
و از این پس در آینه غمزه ی نگاهم را در چشمانت خواهی دید
نگاهم هرگز رهایت نخواهد کرد
از این پس تو در اختیار قلب منی
سراغت را از قلبم می گیرم
هر روز قلبم عاشقانه تر اسمت را نجوا می کند
سر زده به دلم سر زدی
تا طعم هیجان بدهد دیدارت
خیال ما قدر کیفیت عشق را می داند
خیال ما دلزدگی بلد نیست
خیال ما پایبند دلدار است
خیال ما لاقید نیست
دل آرامم، دل را باید داد وگرنه تلف می شود
دلی که دلبستن بلد نباشد که دل نیست
ابزار عروق است نه افزار عشق
می دانی آدم ِ عاشق سرگردان است
که بخواهد یا نخواهد
که دل بدهد یا ندهد
که باشد یا نباشد
که بماند یا نماند
این مرحله که بگذرد
حال دلت کوک می شود
و مشتاقانه میخوانی:
«حضرت عشق بفرما که دلم خانه ی توست»
ضریحی که گرفتی فراماسونری نبود که از یادت برود عشق
آنجا خانه ی عشق و عشاق است
در آنجا نسیان راه ندارد
آگاهت می کند
چشمت را به عشق می گشاید
و حقیقتا عاشقت می کند
خدا عشق را به هرکس دوست دارد ودیعه میدهد
هدیه ی خدا را نباید مرجوع کرد، بی ادبیست
رسم ادب اینست که هدیه ی خدا را تنگ در آغوش کشید
خداوندا ودیعه ی گرانبهایت را شکر
هر عشق که رنگ تو را دارد
ارمغان توست
ارمغانت را سپاس

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: متن, متن ادبی, عاشقانه, دلنوشته
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۰۹  توسط  آمنه نقدی پور  | 

با من قدم بزن
فارغ از هیاهوی شهر
فارغ از تمام آدمها و حرفهایی که سردند
با من قدم بزن
در حاشیه شهر مطرود
در حاشیه خیابان پر دود
با من کمی قدم بزن
ای دوست
تو تنها نیستی
من در هر قدم، با توام
پا به پای تو
در کنار تو
در حاشیه خیابان منتظریم
منتظر اتوبوسی تا به مقصد برساندمان
تا با هم برسیم
تا به هم برسیم
تا به سر برسد انتظارمان با هم
من در خیابان کسی را جز تو ندیده ام
کسی جز من به چشم تو نیامد
کسی جز تو به من نیامد
من راه را به روی هرکس جز تو بسته ام
کسی جز تو با من نیامد
با من قدم بزن
وقتی دلت از هوای عشق پر است
وقتی دلت از آدمها پر است
با من دلت خالی می شود از دست آدمها و روزگار
بیا بخندیم تا دلت خالی شود از اندوه
من هزار و یک دلیل برای خندیدن نشانت میدهم
با من قدم بزن
تا بخندیم به شیطنت پسرکان بی خیال و بی اعتنا و بی غم
تا بخندیم به کودک دوچرخه سواری که محض بازیگوشی آدرسها را اشتباهی میدهد
 به پیرمردهایی که قهقهه شان تا چند خیابان آن طرف تر می رود 
به پیرزن های پر چانه ای که خاطراتشان را شخم می زنند و به هم چشمک میزنند
به اجناس لوکس و فانتزی و بی مصرف دست فروش ها
بخندیم به دخترکانی که گوشه ای از پارک هیچ چیز خلوتشان را به هم نمی زند
تا بخندیم به هوای شگفت انگیز و عجیب شهر
به شکل ابرهای مضحک عبوس مجهول الحال
به حرکات موزون فوّاره ای که تنها دغدغه اش رقص تکراری بی محتواست
تا بخندیم به لباس عابری که پرتره دلقکی لوده بر پیراهن گشاد بدقواره اش حک شده
تا بخندیم به موهای بدفرم روشن فکرنماها
به فیگور و ژست کمیک واپسگرایان پر ادعا
و در نهایت بخندیم به تمام درزها و تَرّک های دنیا که لایق خندیدنند
با من قدم بزن
تا ببینی و بفهمی خندیدن راحت ترین کار دنیاست
ارزان ترین قیمتی دنیاست
بی وزن ترین وزین دنیاست
با من قدم بزن 
تا یادت بدهم برای رسیدن به چیزهای بزرگ حتما لازم نیست گرانترین ماشین زیر پایت باشد 
گاهی با همین چند قدم ساده و صمیمی و گرم می شود
به بزرگترین چیزها و بهترین مقصد رسید
با من قدم بزن
من رسیدن را خوب بلدم
 

نویسنده: آمنه نقدی پور

ثبت شد✅

______________________________
از لینک های زیر دیدن کنید:

وبلاگ آمنه نقدی پور

ترانه های آمنه نقدی پور

اینستاگرام آمنه نقدی پور

آمنه نقدی پور در آدینه بوک

نامه های آمنه نقدی پور به مادرش

شعرهای مذهبی آمنه نقدی پور

​​کتاب معراج خون در پرتال دانشگاه

طرفداران      و     هواداران  آمنه نقدی پور

دانلود کتاب های آمنه نقدی پور از کتابناک     و   کتاب سبز

بخوانید شعرهای آمنه نقدی پور  را در:   شعر نو   و   ایرافتا    و    شعر ناب     و   آکادمی ترانه  


برچسب‌ها: متن ادبی, متن زیبا, با من قدم بزن, خنده
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۰۷  توسط  آمنه نقدی پور  | 

حرفهایم را یادت هست
گفته بودم
روزهای بد می روند
آدمهای بد نمی مانند
فکرهای بد ته می کشند
من قول داده بودم این روزها را
اینکه آدمی که باید، میرسد
حرفی که باید، زده میشود
دستی که باید، پناه می شود
نفسی که باید، هم نفس می شود
عشقی که باید، مأوا می شود
تمام بایدها وقتی دارند
هر بایدی را خدا باید بخواهد
و تو باید آمادگی تمام بایدهای خوب را داشته باشی
باید مترصد حال خوب بود
باید برایش دعوت نامه فرستاد
باید گوش به زنگ صدای مهربان یک دوست قدیمی بود
باید منتظرش باشی تا سر برسد

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: عاشقانه, یادت هست, خاطرت هست, یادش به خیر
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۰۵  توسط  آمنه نقدی پور  | 

خنده ات آفت جان است و نباشد مرگ است
چشمهایت چو زمین لرزه و دلها ارگ است
آتش از چشم و زبانت زده فوّاره به جان
از بلایای طبیعیت، شد عالم نگران
عاشقت می شوم و دست ز جان می شویم
کاش چادر بزند عشق تو در پهلویم

شاعر: آمنه نقدی پور


شنیده ای که می گویند فصل عاشقی
هرچیزی زمانی دارد
حتی عشق
فصلش که برسد
حتی اگر از آن فرار هم کنیم
عشق خودش سراغمان را می گیرد
پیدایمان می کند
با ما رو در رو می شود
و به ما یادآوری می کند چقدر بدون او وجودمان خالیست
دلمان را هدف می گیرد
کار دلمان را میسازد
کار دل همین است دیگر
که ساخته شود
که با عشق بیامیزد و پا به ماه، فصل عاشقی شود
تا شاعرانگی متولد شود
تا احساس زاییده شود
تا خداوند لذتش از آفرینش انسان به اوج ِ بی نهایت برسد
خداوند عاشق ِ عاشق هاست
چون فلسفه ی هستی را دریافته اند
و به تکامل می اندیشند
خداوند عاشق ِ عاشق هاست
زیرا که نشئه ای از لذت خالق را دریافته اند
و با آن زندگیشان را ساخته اند
عاشق باشید
عشق غایت ِ هستیست

نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: عاشقانه, شعر عاشقانه جدید, عشق, فصل عاشقی
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۶/۲۹  توسط  آمنه نقدی پور  | 

سوگند به عشق
که رهایت نخواهم کرد
تو در من حل شده ای
در من حلول کرده ای
تو در من جوانه زده ای
دوستی چون تو نخواهم یافت
خلوتی نصیبم کردی که بیشتر ببینمت
که بیشتر بخواهمت
که مؤمن شوم به عشقت
که تسلیم محبتت شوم
عشق یعنی تو
تویی که بارها رهایت کردم و در پی ام دویدی
سایه به سایه و عاشقانه ردم را گرفتی
تا مهرت را سرمایه وجودم کنی
تا مهر عزیزانت را توشه زندگیم کنی
در تمام ثانیه هایم حضورت هست
خدایی ات را بارها دیده ام
خدایی ات را با چشم ِ دل دیده ام
دیگر به آمد و رفت
و بود و نبود
و هست و نیست ِ
آدمها و آرزوهایم فکر نمی کنم
هرچه هست و نیست و هرچه باید و نباید همه از لطف و عشق توست
از چه اندوه وقتی مقصد و مقصود دنیا و عقبی تویی
و تو را مدام و ابدی دارم
دارمت و دوست دارمت خدای خوبم
خدای خوبیها
به چه دل ببندیم به آدمهایی که آمد و رفتشان دست توست
قربان دستت که بهترین تقدیر را می آفریند
قربان دستت که جهان روی انگشتش می چرخد
تو تنها نیاز منی
دریافته ام که تو باید تنها نیاز من باشی
برای خوب زیستن باید تنها خدا را خواست
که بیقرار نشد
که آرام بود
تا به کمال رسید
تا با امید زیست
تا بی خیال شد
تا چینی نازک قلبمان با یک نگاه نشکند
تا خاطر ارزشمندمان با یک حرف مکدر نشود
تا قدر و قیمتمان نیازمند مادیات نگردد
تا آرام و قرارمان وابسته ی بودن و نبودن آدمها نباشد
ولله که دنیا همه هیچ است
برای خوشبخت بودن و خوشبخت شدن
فقط نگاه و عشق خدا لازم است
خدا را که دریابی همه چیز را در حد کمال داری
خدا یعنی همه چیز

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب سایه ای به نام عشق


برچسب‌ها: متن ادبی, آمنه نوشت, عاشقانه, عاشقانه ها
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۳/۱۹  توسط  آمنه نقدی پور  |