|
(نامه شماره ۱) مادر جان سلام از روزی که رفته ای هوای خانه ابری ست و ابری مُدام فضای خانه را نمناک میکند... مادر٬ این روزها من به تمام نشانه ها نگاهِ می کنم و ردّ تو را جست و جو میکنم. وقتی غروب از راه می رسد نگاهم به افق هایی دور پر می کشد٬ به افق هایی که تو را به ابدیت برد و من هربار ناچار از وداع خورشید می ترسم. می ترسم که خورشید هم، روزی این خانه را ترک کند و در رفتنش برگشتی نباشد. مادر٬ من از عروج بی وقفه ی گل ها می ترسم٬ گل هایی که تو دیروز در باغچه ی کوچکمان کاشته ای و از سکونشان می ترسیدی٬ نگاه کن! گل های تو امروز قدم قدم بزرگ می شوند تا هرچه زودتر به آستان نگاه تو نزدیک شوند٬ من چگونه باید به تو نزدیک شوم مادر؟! من چگونه می توانم شبیه قبل دلتنگی ام را با تو شریک شوم. تو چگونه می توانی این همه از من دور باشی مادرم. بگو که من چگونه عروج ملکوتی ات را بر باورم تفهیم کنم؟ لعنت بر (۲۱ مهر۹۱) که تلخ ترین روز زندگی ام را رقم زد٬ من از این سال بیزارم٬ من از این ماه بیزارم٬ من از این روز بیزارم٬ حتی از جمعه هایی که من را به یاد ِ رفتنت می اندازد بیزارم٬ از ساعت های ۶ بیزارم. مادر٬ شب از نیمه گذشته و دیگر کسی نیست که فردا را به من نشان دهد! کسی نیست تاریکی راه را برایم روشن کند! کسی نیست که گرد و غبار راه را از تنم پاک کند! و دیگر کسی نیست که این بغض ِ آخر را مهار کند. مادر به صدایم گوش کن... بغض بغض بغض ... کافی ست صدایم کنی آن وقت بغض من قلبِ زمین را تکّه تکّه می کند. مادر٬ راستی چرا دیگر نمی توانم صورتت را مجّسم کنم؟ هر بار که در باورم چهره ی بهشتی ات را تصوّر می کنم، ندایی به من می گوید تو زیباتری٬ هر صورتی که در خیالم نقش می بندد، قطعا تو از آن زیباتری ، آنقدر زیبایی که تمام فرشتگان به صف٬ در برابرت سجده کنان "فتبارک الله احسن الخالقین" می گویند. مادر٬ تمام ِ خاطراتت در ذهنم رژه می روند٬ من حتّی در خواب هم به خاطرات ِ تو فکر میکنم. هیچ گاه آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم از خاطرم محو نمی شود٬ صدای نفس هایت مثل همیشه نبود، لحنت خیلی مهربان تر از همیشه بود. حتّی ... حتّی لحظه ای که سکوت کردی هم سکوتت با من حرف می زد. و من امروز چه خوب معنی سکوتت را می فهمم، ای کاش همان لحظه زمان متوقف می شد و در آغوشت جان می داد، تا روزهای بی تو بودن را تجربه نمی کردم. تو نبض زندگی من بودی مادرم. مادر من از پاییز بیزارم تو چقدر پاییز را دوست داشتی تو چقدر به برگ های پاییزی رشک می بردی، به یاد دارم هرسال به پاییز که می رسیدیم می گفتی :"مرگ هم مرگ پاییزی! به برگ ها نگاه کن چه با آرامش به آغوش خاک رهسپار می شوند". اما مادر پاییز بی رحم ترین فصل زندگی من است. مادر جان چرا اندکی صبر نکردی تا امسال هم ۵ دی ماه برایت جشن زمستانی تولدت را بگیرم. چرا من را به عزای پاییزی ات نشاندی؟ همه می گویند خوش به حال مادرت که بهترین روز به سمت خدا پر کشید(۲۱ مهر ۹۱) برابر با (۲۵ ذیقعده) همان دحو العرضی که یکی از چهار روز برگزیده ی خداست و برابر است با ایام قدر.چه مرگ ِ با عزتی مادر جان. کتاب مفاتیح را بر می دارم همه راست می گویند تو بهترین روز خدا رفتی کمی آرام می شوم. دحوالعرض روز گسترش یافتن زمین است٬ روزی که امام زمان ظهور می کند و همچنین میلاد مسیح و میلاد امام رضا و میلاد حضرت ابراهیم و می گویند زمین در این روز شکل گرفته و متولد شده . مطمئنا این مرگ برای تو آغاز زیباییست مادر جان. ادامه دارد... ثبت شد✅ نویسنده:: آمنه نقدی پور برچسبها: نامه ای به مادر, مرگ مادر, فوت مادر, مادر مرحوم
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۴  توسط آمنه نقدی پور
|
|